معنی نیکو برگشتن

حل جدول

نیکو برگشتن

جودت


برگشتن

رجعت کردن،بازآمدن،مراجعت

ایاب

رجوع

واپس آمدن

لغت نامه دهخدا

برگشتن

برگشتن. [ب َ گ َ ت َ] (مص مرکب) برگردیدن. رجعت کردن. (ناظم الاطباء). مقابل رفتن. (فرهنگ فارسی معین). بازگشتن. واگشتن. مراجعت کردن. عودت کردن. عود کردن. بازآمدن. بازپس آمدن. (یادداشت مؤلف). رجوع. عودت. احریراف. اًزدهاف. اًصماء. اصطبان. انحیاز. انصبان. تَولّی. تَهلیل. طَواف. عَود. نَزَوان. نَکص. نُکوص:
ز نزدیک دانا چو برگشت شاه
حکیمان برفتند با او براه.
فردوسی.
بدانگه که برگشت افراسیاب
ز پیکار رستم دلی پرشتاب.
فردوسی.
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه.
فردوسی.
کنون تا کرا بردهد روزگار
که پیروز برگردد از کارزار.
فردوسی.
برادرْش را گفت پس پهلوان
که برگرد ای گرد روشن روان.
فردوسی.
فلاطوس برگشت و آمد براه
بر حجره ٔ وامق نیکخواه.
عنصری.
چو انجامیده شد گفتار رامین
چو باد از پیش او برگشت آذین.
(ویس و رامین).
خورشید فاطمی شد و باقوت
برگشت و از نشیب به بالا شد.
ناصرخسرو.
مرا سیلاب محنت دربدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد.
نظامی.
تا تو برگشتی نیامد هیچ خلقم در نظر
کز خیالت شحنه ای بر خاطرم بگماشتی.
سعدی.
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز.
حافظ.
کجا نومید آهم از در تأثیر برگردد
ندارد بر قفا رو گر سر این تیر برگردد.
محمداسحاق شوکت (از آنندراج).
انجاء؛ برگشتن میغ. (تاج المصادر بیهقی). انکساد؛ برگشتن گوسپندان بسوی گوسپندان. تَهقّع؛ برگشتن از بیماری. فَی ّ؛ برگشتن سایه از مغرب به مشرق. (از منتهی الارب).
- برگشتن سال، به پایان آمدن حرکت انتقالی زمین و حرکت انتقالی دیگر آغاز شدن. تحویل. (از یادداشت دهخدا). حَول. (از دهار).
- برگشتن سر، دوار داشتن. چرخ خوردن سر. (از یادداشت دهخدا).
- برگشتن شید، زوال. (یادداشت دهخدا):
بدان داوری هیچ نگشاد لب
ز برگشتن شید تا نیم شب.
فردوسی.
- به گِردِ کار برگشتن، سنجیدن آن. اندیشیدن درباره ٔ آن:
چندان که به گِردِ کار برگشت
اقرارش ازین قرار بگذشت.
نظامی.
|| عطف و ناگهان تغییر جهت دادن اسب:
گاه ِ رهواری چو کبک و گاه جولان چون عقاب
گاه برجستن چو باشه گاه برگشتن چو باز.
منوچهری.
|| عقب کردن. روی در جهت دیگر کردن:
آهی کن و زین جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد وبدر بر پس ایزار.
حقیقی صوفی.
|| منصرف گشتن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). عدول کردن. پشت کردن. صرف نظر کردن. رویگردان شدن. اعراض کردن. دست برداشتن. ترک کردن. رو برگرداندن. انصراف. تَیاجر. جَن ّ. صُدود. قَذل. لَوص:
ای بزفتی علم بگرد جهان
برنگردم ز تو مگر بمری.
لبیبی.
وز آن پس که ارجاسب آمد به جنگ
نه برگشتم از جنگ جنگی پلنگ.
فردوسی.
ازین برنگردم که گفتم یکی
ز کردار بسیار یا اندکی.
فردوسی.
نیاساید و برنگردد ز جنگ
ترا چاره در جنگ جستن درنگ.
فردوسی.
امیر خلف ضعف خویش بدانست و برگشتن خاص و عام سیستان از وی صلح اندر میان آورد. (تاریخ سیستان).
بر ما چه برگشتن از شاه خویش
چه برگشتن از کیش و از راه خویش.
اسدی.
بگویی وآنگهی از گفته برگردی
بدان ماند که گوئی بی هش و مستی.
ناصرخسرو.
مرا ظن بود کز من برنگردی
خریدار بتی دیگر نگردی.
نظامی.
داد بگسترد و ستم درنبشت
تا نفس آخر از آن برنگشت.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری بدست آید سلامت.
نظامی.
من حیران ز عشقت برنگردم
اگر گردون گردان می بسوزد.
نظامی.
ترا چاره از ظلم برگشتن است
نه بیچاره ٔبیگنه کشتن است.
سعدی.
به اندک تغیر حال از مخدوم قدیم برگردد. (گلستان سعدی).
چو آید به موئی توانی کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد.
ابن یمین.
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن.
حافظ.
تَدأدؤ، صَبْیَنَه، برگشتن از چیزی. جَیض، صَدف، صُدوف، برگشتن از چیزی و میل کردن. عَرس، عَرش، غَضر؛ برگشتن از کسی. کَف ء؛ برگشتن و پشت دادن قوم، و برگشتن از آهنگ خویش. (از منتهی الارب).
- از پیمان (میثاق) برگشتن، شکستن آن:
نجویند جز رای و فرمان تو
کسی برنگردد ز پیمان تو.
فردوسی.
میان عاشقان اندر یکی میثاق گستردی
جفا کردی هر آنکس را که برگشتی ز میثاقش.
منوچهری.
و رجوع به پیمان شود.
- از دین (کیش، آیین) برگشتن، مرتد شدن. (از ناظم الاطباء). از دین اصلی خود به دین دیگر درآمدن. (فرهنگ فارسی معین). رده. ارتداد. ارتداد آوردن. رده آوردن. (یادداشت دهخدا): فرعون پیش او آمد و گفت ای آسیه از دین ایشان برگرد تا من ترا خانه ای زرین بنا کنم. (قصص الانبیاء ص 105). گفت من از تو باکی ندارم و از دین موسی (ع) برنمی گردم. (قصص الانبیاء ص 105).
گر ز آئین و کیش برگردی
به که از قول خویش برگردی.
؟ (از جامعالتمثیل).
ارتداد؛ برگشتن از مسلمانی و جز آن. (دهار). التحاد، لَحد؛ برگشتن از دین. (از منتهی الارب).
- بخت برگشتن، واژگون شدن آن. وارون شدن بخت. بدبخت شدن. شقاوت رو کردن. (یادداشت دهخدا):
مر او را در آنجا ببستند سخت
ز تختش بیفکند و برگشت بخت.
فردوسی.
چنان یال رستم فروکوفت سخت
که رستم به دل گفت برگشت بخت.
فردوسی.
بدو گفت رو پیش هرمز بگوی
که بختت به برگشتن آورد روی.
فردوسی.
چو تور آنچنان دید غمگین ببود
بدانست کش بخت برگشت زود.
فردوسی.
چو بخت سیاوخش برگشته شد
دلیران او یکسره کشته شد.
فردوسی.
و رجوع به بخت شود.
- برگشتن دولت، ادبار آن. روی برتافتن آن: هیچ کس را یارگی قصد ولایت او نبود تا باز که دولت برگشت. (تاریخ سیستان).
- برگشتن روز (روزگار)، ادبار آن. واژگون شدن بخت. روی آوردن بدبختی:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روزبرگشته باد.
فردوسی.
بسی بی گنه زآن ِ ما کشته شد
برین دودمان روز برگشته شد.
فردوسی.
همه ریگ پر خسته و کشته بود
کسان را کجا روز برگشته بود.
فردوسی.
بر آنکو چنین بود برگشت روز
نمانی تو هم شاد و گیتی فروز.
فردوسی.
به کین سیاوش همه کشته شد
همه دوده را روز برگشته شد.
فردوسی.
همانا که برگشت ازو روزگار
گر آید به ایدر مر آن نامدار.
فردوسی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.
سعدی.
- برگشتن کار، بدبخت شدن. (یادداشت دهخدا).
- || پیچیدن. سخت شدن. آشفته و درهم شدن:
همان نیز پیروز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد.
فردوسی.
بدو گفت کای شاه گردنکشان
ز برگشتن کارت آمد نشان.
فردوسی.
چو شد گستهم کشته در کارزار
سر آمد برو روز و برگشت کار.
فردوسی.
|| روی برگرداندن. ترک اعتقاد کردن: چون نزدیک او [بایزید] رسیدند شیخ قرصی از آستین بگرفت و رمضان بود به خوردن ایستاد جمله آن بدیدند از وی برگشتند. (تذکره الاولیاء عطار).
|| موافقت نکردن:
ز تدبیرپیر کهن برمگرد.
سعدی.
|| پیمان شکستن. از موافقت و اتحاد دست برداشتن: بدان که خلقی بی اندازه گرد آمده اند از خزریان و ملک جبال از تو برگشتند و صلح بشکستند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). و مسترشد در آن خیمه می گفت آخر من چه کردم که اینان از من برگشتند؟ (کتاب النقض ص 416). || توجه نکردن:
گر خدا یار است با سلطان مپیچ
ور خدا برگشت صد سلطان بهیچ.
مولوی.
|| واژگون شدن. سرنگون گشتن. (فرهنگ فارسی معین). باژگونه شدن. منقلب شدن. معکوس شدن. منکوس شدن: برگشتن کاسه. (یادداشت دهخدا). اِنقلاب. تقلب. تَکنیع. تنکّب. تَنکیب:
چه پیش آرد زمان کآن درنگردد
چه افرازد زمین کآن برنگردد.
نظامی.
- به خاک برگشتن، کنایه از غلْط خوردن در خاک. غلطیدن بر خاک. درغلطیدن. زیر و رو شدن بر خاک:
همای شخص من از آشیان شادی دور
چو مرغ حلق بریده به خاک برمی گشت.
سعدی.
|| تغییر یافتن. (فرهنگ فارسی معین). تغییر کردن. متغیر شدن. تحول پیدا کردن. بدل و عوض شدن. اًحاله:
چنان بود حکم و قضای خدای
قضای خدا برنگردد به رای.
فردوسی.
ز باران هوا خشک شد هفت سال
دگرگونه شد رنگ و برگشت حال.
فردوسی.
سوی سفره چو سایه گستر شد
خشک شد خشکه و شله برگشت.
محمدقلی سلیم (در هجو اکول، از آنندراج).
اهتفاع، برگشتن رنگ. (از منتهی الارب). مَسخ، برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی).
- برگشتن سرکه، شراب شدن آن (یادداشت دهخدا).
- برگشتن گونه ٔ روی، تغییر یافتن رنگ آن: التماء، اًلماع، برگشتن گونه. (از منتهی الارب).
- برگشتن نام بیمار، تبدیل یافتن نام بیمارتا شفا یابد، و این رسم ایران است. (آنندراج).
- زرد برگشتن خورشید، کنایه از نزدیک افول آن. به رنگ زرد درآمدن و غروب کردن آن:
بدانگه که خورشید برگشت زرد
پدیدآمد آن چادر لاجورد.
فردوسی.
چو خورشید تابنده برگشت زرد
ز گردنده یک نیمه شد لاجورد.
فردوسی.
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاجورد.
فردوسی.
|| بالا آمدن به حالت استفراغ:
هر خون دلی که بی تو خوردم
چون باده ٔ ناگوار برگشت.
شانی تکلو (از آنندراج).
- برگشتن معده، ناگواریدن طعام و رد کردن آنرا. (آنندراج).
|| سیر کردن. در جهان رفتن.
- گِردِ جهان (سرتاسرجهان) برگشتن، سیر و سیاحت کردن و رفتن به شهرهای مختلف. گردش کردن در جهان:
چو ده سال برگشت گِردِ جهان
همه داد کرد آشکار و نهان.
فردوسی.
بدو گفت برگرد گِردِ جهان
سه دختر گزین از نژاد شهان.
فردوسی.
بلی سکندر سرتاسر جهان برگشت
سفر گزید و بیابان برید و کوه و کمر.
فرخی.
|| برگشتن لب چیزی، به برسوی یا فروسوی منعطف شدن و خمیدن کناره ٔ چیزی، چون فرش و لب آدمی و جز آن، یا مژگان و تیر و مانند آن. (یادداشت دهخدا). انحراف:
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد بر دلها چو برگردید مژگانها.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
تَعص، برگشتن پی پا. مَعص، برگشتن و پیچیده شدن بند اندام و دست یا پای چون بدرد آید. (از منتهی الارب).


نیکو

نیکو. (ص) پسندیده. حسن. خوب. خوش. خیر. مقابل بد و زشت:
براین کار چون بگذرد روزگار
از او نام نیکو بود یادگار.
فردوسی.
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
اگر هزار چنین بکنند من نام نیکوی خود زشت نکنم. (تاریخ بیهقی ص 337). بدانید که کردار زشت ونیکوی شما را بیند و آنچه در دل دارید می داند. (تاریخ بیهقی ص 239). همگان برفته اند و از ایشان این نام نیکو یادگار مانده است. (تاریخ بیهقی ص 175).
نیک اگرچه ز فنا گشته گم است
نام نیکوش بقای دوم است.
جامی.
|| موافق. مطبوع. ملایم. دلپسند: بوالحسن را بخواند و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). این ابوالقاسم مردی پیر و بخردو امین و سخنگوی بود وز خویشتن نامه نبشت سخت نیکو سوی خوارزم شاه. (تاریخ بیهقی ص 332). با کفایت و مناصحت و سخن نیکو که داند گفت و رسوم تمام که دربایست است خدمت پادشاهان را. (تاریخ بیهقی ص 286).
ایا نیکوتر از عمر و جوانی
نکورو را نکو کردار باید.
سنائی.
شیر جوابهای نیکو و ثناهای بسیار فرمود. (کلیله و دمنه). چون خوابی نیکو که دیده آید. (کلیله و دمنه).
چو تو گرمی کنی نیکو نباشد
گلی کو گرم شد خوشبو نباشد.
نظامی.
|| نرم. ملایم. مهربان. خوش: خوی نیکو بزرگتر عطاهای خدای است. (تاریخ بیهقی ص 339).
- رای نیکو، نظر موافق و مساعد: حیلت ها ساختند تارای نیکوی او را در باب ما بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ص 214).
|| استوار. درست. پخته. سنجیده:
ز نیکو سخن به چه اندر جهان
بر او آفرین کهان و مهان.
فردوسی.
یکی بود از ندیمان... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). قصیده ای داشتم سخت نیکو نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 276). از فقیه بوحنیفه ٔ اسکافی در خواستم تا قصیده ای گفت... و بغایت نیکو گفت. (تاریخ بیهقی ص 387). سخن نیکو و متین رانده اند و برابر او قصد اقتصار نموده. (کلیله و دمنه). || مستحسن. پسندیده. حمیده. به. خوب. شایسته: مستقیم بودن خود را بر ستوده تر روشها در طاعت او و نیکوتر طورها در پیروی او. (تاریخ بیهقی ص 314). و شرایط را به پایان به تمامی آورده چنانکه از آن بلیغتر نباشد و نیکوتر نتواند بود. (تاریخ بیهقی ص 130). اگر به دست پادشاه کامکار کاردان محتشم افتد به وجهی نیکو به سر برد. (تاریخ بیهقی ص 386).نیکوتر آنکه سیرتها گذشتگان را امام سازد. (کلیله ودمنه).
گر تحمل هست نیکو از یکی
هست نیکوتر ز شاهان بی شکی.
عطار.
|| سزاوار. بسزا. مناسب. درخور. روا. سزا:
نخواهیم شاه از نژاد پشنگ
فسیله نه نیکو بود با پلنگ.
فردوسی.
گرستن گرچه از مردان نه نیکو است
به من نیکو است بر هجر چنان دوست.
فخرالدین اسعد.
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
رسولی مسرع باید فرستاد و این ملطفه ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود. (تاریخ بیهقی ص 538).
نیکو نبود فرشته درگلخن.
ناصرخسرو.
دل ز امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد به هم ساختن.
خاقانی.
دل در پی این و آن نه نیکوست ترا
یک دل داری بس است یک دوست ترا.
؟
|| درست. صحیح. صواب:
سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هرکس بشنود گوید که نیکوست.
فخرالدین اسعد.
خوارزمشاه گفت سخت نیکو و صواب است. (تاریخ بیهقی ص 355). خواجه گفت خداوند نیکو اندیشیده است. (تاریخ بیهقی ص 395). امیرمحمود نیک از جای بشد و گفته بود که سخت نیکو می گوید. (تاریخ بیهقی). || نفیس. (منتهی الارب). سودمند. ارزنده:
ازآن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو به یاد.
فردوسی.
طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنج هزار دینار. (تاریخ بیهقی ص 363). || زیاد. بسیار: درخت نیکو بارور را... شاخه ها شکسته شود. (کلیله و دمنه). || زیبا. جمیل. خوشگل. حسن. صبیح: این کیکاوس را پسری بود نام او سیاوش و مردی بود که اندر جهان بدان زمانه از وی نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). خوارج... زن عبدالعزیر را اسیر کردند که... در همه ٔ جهان صورتی از او نیکوتر نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). مردی بود بلندبالا و نیکوتن و اندام سرخ و سفید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲ برنائی خویشتن دار ونیکوخط است و از وی دبیری نیک آید. (تاریخ بیهقی).
به است از روی نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو.
فخرالدین اسعد.
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است.
اسدی.
نیکو وناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزور بازاری.
ناصرخسرو.
به صورتهای نیکو مردمانند
به سیرتهای بد گرگ بیابان.
ناصرخسرو.
از مرد کمال جوی و خوش خوئی
منگر به جمال و صورت نیکو.
ناصرخسرو.
سخن بزرگان... در معنی روی نیکو بسیار است... و بزرگان مر روی نیکو را عزیز داشته اند. (نوروزنامه). روی نیکو را داناآن سعادتی بزرگ دانسته اند، سعادت دیدار نیکو در مردمان همان تأثیر کند که سعادت کواکب سعد. اندر جهان چیزهای نیکو بسیار است که مردم از دیدارشان شاد گردد... ولیکن هیچ چیز به جای روی نیکو نیست. (نوروزنامه). || (ق) چنانکه باید. به خوبی. به درستی. به دقت:
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو.
رودکی.
چه گوئی در این کار نیکو ببین
سیاوش خواهد همی جست کین.
فردوسی.
هنوز پیشرو روسیان به طبع نکرد
رکاب او را نیکو به دست خویش بشار.
فرخی.
از آنجا رفت به خانه و نیکو حق گزاردند. (تاریخ بیهقی ص 361). اعیان حضرت و لشکر و مقدمان حقی گزاردند نیکو. (تاریخ بیهقی ص 342). چون به سپاهسالار التونتاش رسید نیکو خدمت کنید. (تاریخ بیهقی ص 347). باز عبدالرحمن گفت سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان). ملک تا اتباع خویش را نیکو نشناسد از خدمت ایشان انتفاع نتواند گرفت. (کلیله و دمنه). هرچه نیکو نهاده بود نیکوتر منه. (مرزبان نامه).
منم در سخن مالک الملک معنی
ملک سر این نکته نیکو شناسد.
عطار.
چو نیکو بازجستم سر دریا
سر موئی ز دریا می ندانم.
عطار.
|| کاملاً. بسیار. زیاد:
خدای با تو در این صنع نیکو احسان کرد
به قول و فعل تو بگزار شکر احسان را.
ناصرخسرو.
نظم مرا چو نظم دگر کس مدان ازآنک
یاقوت زرد نیکو ماند به کهربا.
مسعودسعد.
- نیکو آمدن، خوش آمدن. خوب آمدن. (ناظم الاطباء). مطلوب و مطبوع واقع شدن. پسند افتادن.
- || شاد کردن. خشنود ساختن. (ناظم الاطباء).
- نیکو داشتن، عزیز و محترم داشتن. (ناظم الاطباء). حرمت گذاشتن. گرامی داشتن. رجوع به نکوداشت و نیکوداشت شود: او را نیکو داشت باز پدرش از هر سوی رسولان و حجاب فرستاد تا او را ببردند. (تاریخ سیستان). نامه ها رفت به اسکدار به جمله ولایت که به راه رسول بود تا وی را استقبال کنند. بسزا و سخت نیکو بدارند. (تاریخ بیهقی ص 297). در این روزگار که امیرمسعود بر تخت ملک رسید پس از پدر این زن را سخت نیکو داشتی. (تاریخ بیهقی). بنده را جهت دل خویش نیکو می دارد. (نوروزنامه). مسعدیان را که اسلاف پیغامبر ما صلی اﷲ علیه و سلم بودند نیکو داشتی. (مجمل التواریخ). او را به غایت دوست داشتی و نیکو داشتی. (تاریخ بخارا ص 34).
- || پسندیدن. پسند کردن. (ناظم الاطباء).
- نیکو دیدن، روا داشتن. مصلحت دیدن: خواجه گفت خداوند این نیکو دیده است و همچنین باید کرد. (تاریخ بیهقی ص 289).
- نیکو شمردن، استحسان. (زوزنی).
- نیکو کردن، به سامان آوردن. اصلاح کردن:
بیایم همه کار نیکو کنم
دل شاه را ز آن بی آهو کنم.
فردوسی.
چو گفتار و کردار نیکو کنی
به گیتی روان را بی آهو کنی.
فردوسی.
- || آبادان کردن. (یادداشت مؤلف): هرچ یزدگرد تباه کرده است من نیکو کنم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || زیبا کردن:
هرکه جان بدکنش را سیرت نیکی دهد
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند.
ناصرخسرو.
- || خوب کردن. از فساد به صلاح آوردن: گفت یا ملک نیت نیکو کنی تا خدا این رنج از تو بردارد او نیت نیکو کرد. (قصص الانبیاء ص 185).
- نیکو گرداندن، مبارک و فرخنده ساختن: این است نبشته ٔ امیرالمؤمنین و گفتگوی او با تو که نیکو گرداند خدا برخورداری ما را به تو. (تاریخ بیهقی ص 314).
- نیکو گشتن، اصلاح شدن. به صلاح آمدن.
- نیکو گشتن کار، ممهد شدن. (از یادداشت مؤلف):
چو نیکو نگردد به یک ماه کار
بماند به سالی کشد روزگار.
فردوسی.
- امثال:
ز نیکو هرچه صادر گشت نیکو است.
شبستری.
سخن نیکو صیاد دلهاست. (از مجموعه ٔ امثال).

فرهنگ عمید

برگشتن

برگردیدن، واپس آمدن، بازآمدن،
واژگون شدن، سرنگون شدن،

مترادف و متضاد زبان فارسی

برگشتن

بازآمدن، رجعت کردن، مراجعت کردن، سرنگون‌شدن، واژگون شدن، منصرف شدن، مرتدشدن، تغییر یافتن، تغییر کردن، ارتداد، انصراف،
(متضاد) رفتن، عازم شدن، تغییر جهت‌دادن، عدول کردن 01 نامساعد شدن، برگشت خوردن

فارسی به ایتالیایی

فرهنگ معین

برگشتن

رجعت کردن، منصرف شدن، تغییر یافتن، واژگون شدن. [خوانش: (~. گَ تَ) (مص ل.)]

فارسی به عربی

برگشتن

ارتد، فحم، مطلق

فرهنگ فارسی هوشیار

برگشتن

برگردیدن

فارسی به آلمانی

برگشتن

Bloß, Lauter, Schier

واژه پیشنهادی

برگشتن

واپس آمدن

معادل ابجد

نیکو برگشتن

1058

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری